تفنگت را زمين بگذارکه من بيزارم از ديدار اين خونبار ناهنجارتفنگ دست تو يعني زبان آتش و آهنمن اما پيش اين اهريمني ابزار بنيان کنندارم جز زبان دل، دلي لبريز مهر تو،تو اي با دوستي دشمن!
زبان آتش و آهنزبان خشم و خونريزي ستزبان قهر چنگيزي ستبيا، بنشين، بگو، بشنو سخن ـ شايدفروغ آدميت راه در قلب تو بگشايد
برادر گر که مي خواني مرا، بنشين برادروارتفنگت را زمين بگذار،تفنگت را زمين بگذار تا از جسم تواين ديو انسان کش برون آيد.
تو از آيين انساني چه مي داني؟اگر جان را خدا داده ستچرا بايد تو بستاني؟چرا بايد که با يک لحظه، غفلت، اين برادر رابه خاک و خون بغلطاني ؟
گرفتم در همه احوال حق گويي و حق جوييو حق با توست،ولي حق را ـ برادر جان ـ به زور اين زبان نافهم آتشبارنبايد جست!اگر اين بار شد وجدان خواب آلوده ات بيدارتفنگت را زمين بگذار . . . !!